web 2.0

۱۳۸۹ دی ۱۹, یکشنبه

روز زیبا

سلام به همه عزیزانی که وبلاگ منو را می خوانند.امروز دلم می خواد از این هوای خوب حرف بزنم.صبح برف می آمد .یاد دوران مدرسه ام افتاد .مدرسه ایتدایی من دولتی و نزدیک خانه امان بود.پیاده می رفتم دنبال دوستم که چند تا خونه آنطرفتر بود و باهم می رفتیم مدرسه.این پیاده روی چقدر برایمان لذت بخش بود و پر خاطره.خصوصا روزهای برفی که درراه برف بازی هم می کردیم و وقتی به خانه می رسیدیم تقریبا خیس بودیم.امروز فکر کردم بچه های این دوره از این لذتهای کوچک ولی بیادماندنی محرومند.زندگی لوکس امروز مدارس غیرانتفاعی آنطرف شهر و سرویسهای 6 صبح.آیا بچه های امروز از ما بهترند؟دلم می خواد تجربه های دوران ابتداییتان را بدانم.

7 نظرات:

ناشناس گفت...

شورش.....
سلام به استاد عزیز
عنوان روز زیبا برای من یادآور روزهای خیلی برفی روستاست روزایی که صبح به دبستان می رفتیم و برف سنگینی راه خانه به مدرسه را می بست و با زحمت می شد راه را باز کرد و به دبستان رسید و این سختی برای من دو جندان بود چون مسئولیتی را برای خود متقبل شده بودم که از یک طرف سخت و از طرف دیگر لذت بخش بود، هر وقت برف میاد یاد آن دوران می افتم یاد آن دوران سخت ولی عزیز یاد همکلاسی ام که شاگرد ممتاز مدرسه بود هر صبح که تو برف راه خانه به مدرسه را می رفتیم به علت سنگینی برف و شدت سرما پاهامون یخ می زد ولی پاهای شاگرد ممتاز مدرسه یخ نمی زد می دونید چرا؟...چون او پایی نداشت به جای پا یک قوطی بزرگ تو خالی داشت که از وسط نصف شده بود و دسته ای داشت و طنابی به آن بسته شده بود داشتم از مسئولیت سخت و لذت بخشم می گفتم من البته با خواست خودم این مسئولیت رو قبول کردم هر روز صبح به خانه دوستم می رفتم و طناب را می کشیدم و اون تو قوطی می نشست و روی برف تا مدرسه می کشیدم و با هم به مدرسه می رفتیم و بعد از اتمام کلاس ها باز هم همین کار را تا خانه انجام می دادم هر وقت برف میاد یاد آن دوران می افتم مخصوصاً چند ماهیه که همش تو خواب و خیالم میاد چون 4 ماهه برای همیشه مدرسه و دنیا رارها کرد و از دنیا رفت...........

لیلا گفت...

سلام و خسته نباشید خدمت استاد گرامی
من دوران ابتدایی بسیار لذت بخشی داشتم، که همیشه با یادآوری اون اشک در چشمام جمع می شه. چقدر دنیای پاک و بی دغدغه ای داشتیم. من فقط بازی می کردم، خیلی معلم بازی رو دوست داشتم، همیشه هم معلم می شدم و درس می دادم، هر وقت هم برف می اومد، تا جون داشتیم برف بازی می کردیم، چقدر دلم برا اون زمان لک زده، چقدر زمانه و آدما فرق کردن، چقدر زندگیها تغییر کرده، تو زمانه ما حتی بچه ها هم غصه دارن.بعضی ها وقتا اونقدر دلم میگیره که می خوام بشینم و های های گریه کنم.
ممنونم که منو به یاد دوران پاک کودکیم انداختید.

مریم داودی گفت...

سلام استاد خسته نباشید
خاطره شما من و یاد یه خاطره انداخت که فکر می کنم گفتنش خالی از لطف نباشه
از اونجا که شهرکرد همیشه سردترین زمستون ها رو داره و قطب ایران شناخته میشه تو فصل زمستون اکثرا مدارس تعطیله( خیلی حال می کردیم) یادم میاد که اون موقع ها وقتی برف می اومد تو کوچمون تونل میزدن (مثل قطب) یه روز من دیر از خواب بیدار شدم و با عجله لباس هام و پوشیدم و راهی مدرسه شدم شب قبلش هم کلی برف به انضمام بارون اومده بود توی راه مدام مواظب بودم که پاروی برف روی سرم خالی نشه و از اونجایی که وقتی به چیزی زیاد فکر کنی سرت میاد ، یک پارو از برف ابکی رو سرم خالی شد و مجبور شدم برگردم خونه ، وقتی رسیدم خونه همه مات و مبهوت نگاهم کردن مامانم پرسید کجا رفتی؟ گفتم مدرسه ... بعد متوجه نگاه متعجب مامانم شدم اخه اون روز جمعه بود...

Amani گفت...

سلام
به نظرم هر دوره ای خاطرات خاص خودشو داره، معلوم که بچه های الان اون شرایط رو درک نمی کنند!!!
البته خاطرات دوران ابتدایی ام بیشتر در زمستانه چون اون سال ها در ماه های پاییزی هم بارش برف داشتم حتی در فرودین و اردیبهشت!!!
یادم میاد چهارم ابتدایی بودم (البته من مدرسه شاهد درس می خوندم، شاگردای پاستوریزه اونجا بودن و ...) اون وقت ها تنبیه بدنی رایج بود و تو مدرسه ما (برای ما رایج تر چون خونم رنگین نبود، مثلاً یکی از تنبیه ها زمستونی، دست هامون رو زیر برف می کردن، با ترکه روی دستامون می زدن، بعد باید دستامون رو می گرفتیم روی بخاری، خدای من چه درد و سوزی داشت که می کردن). یه روز زمستونی برف هم زیاد آمده بود، معلمای مدرسه مون باصلاح خودشون داشتن با هم شوخی می کردند (به هم گلوله برفی می زدند) تا اینکه همه ی معلما دست به یکی کردند و مدیر و معاون رو به گلوله برفی بستند، اینا (مدیر و معاون) دست به دامن بچه ها شدن، ماهم از اون ته دل این معلمای دلسوز رو به گلوله برفی بستیم و اون روز کلاس ها تعطیل بودند و معلما کنار بخاری برای خشک کردن لباساشون. جالبیش به اینه که با بعضی از اون معلما همکارم!!!

حسين گفت...

با سلام به همگي
آيا خاطراتي شيرين‌تر از دوران كودكي داريم؟همیشه خاطرات دوران کودکی برام جالب بود، خاطراتی که برای همه مشترک بود و همیشه با اون ها سروکله میزدیم ، یادش بخیر ، واقعا خوش بودیم . . .

آن همه پاكي و صداقت و مهرباني كه داشتيم. دوران ابتدايي من مثل برق گذشت چون طعم اينقد بهم خوش مي‌گذشت كه گذر زمان را حس نمي‌كردم. كلاس ما پر بود از پسر دايي، پسر خاله و آشنايان نزديك تو كلاس جزء شيطون‌ترينها بودم هميشه معلم منو بيرون مي‌برد به دليل شيطنت‌هاي كه مي‌كردم.يادمه يه روز املاء داشتيم من اسم داداشمو بالاي برگه خودم نوشتم معلم وقتي برگه‌هارو تصحيح مي‌كرد اول تعجب كرد چون داداش من سال بالايي بو بود كه فهميد كاره منه زد زيره خنده و بنده حقير هم از نوازش!! معلم بي‌بهره نماندم. دوستان من كه جزء بهترين شاگردهاي مدرسه بودن حالا كجايند؟ دانشگاه، در حال گرفتن مدارك بالا ؟ نه اشتباه نكنيديكي گوشه خيابان براي هميشه خوابيد، يكي چوشه زندان چند ساليه كه آب خنك مي‌خوره و يكي ديگه.....
براستي چرا، آن همه استعداد كجا رفت؟ من هميشه از خودم مي‌پرسم در قبال اينها چه كسي مسئول است.

مریم گفت...

سلام مجدد
دوران ابتدایی من اصلا خوب نبود با وجودی که مدرسه نمونه میرفتم ولی هیچ فرقی با مدسه عادی نداشت ما همیشه شاهد تبعیض معلم هامون بودیم مخصوصا هم کلاسی هایی که مادرهاشون توی مدرسه ما معلم بودن همیشه سوگلی معلم ها بودن .ما تو سنی بودیم که بزرگترین الگومون دبیرهامون بودن و تمام رفتارهاشون رو زیر نظر داشتیم هنوز هم وقتی با خواهرم یا بعضی از دوستام از دوران ابتدایی صحبت می کنیم ناراحت میشیم

مریم گفت...

سلام اقای اذرنییاد خاطرتون خیلی زیبا بود
خیلییییییییییی متاثر شدم

ارسال یک نظر

لطفااز درج نظر غیر مرتبط با مطلب خودداری نمایید. چنانچه در مورد موضوع دیگری پرسش دارید لطفا از طریق نشانی پست الکترونیک من ارتباط برقرار نمایید.